loading...

مهشید اکبری

بازدید : 40
دوشنبه 8 خرداد 1402 زمان : 16:04

داستان کودک دبستانی، قصه کوتاه برای خواب، قصه برای شب کودکان ۹ساله، قصه کوتاه آموزنده برای همه والدینی که مایلند فرزندانشان عادت های خواندن را شروع کنند ضروری است. هرچه زودتر، بهتر! برای شروع، توجه به این نکته مهم است که کودکان باید خواندن را با ریتم خودشان بدون اجبار شروع کنند. زمان مطالعه باید لذت بخش باشد، اجبار کودک به خواندن ممکن است نتیجه ای کاملاً معکوس داشته باشد که ما در جستجوی آن هستیم.

خواندن سرشار از لذت و راهی برای کشف چیزهای جدید است. این چیزی است که ما می خواهیم آن ها تجربه کنند. داستان های نوشته شده برای کودکان دبستانی به آن ها کمک می کند تا تخیل خود را گسترش دهند و توجه خود را به حیوانات و اطراف خود افزایش دهند.

فواید روانشناسی تربیتی:

  • شروع به ایجاد رابطه قوی تر با دوستان و همسالان
  • چگونه با قلدری بچه های دیگر در مدرسه کنار بیاید
  • مدیریت احساسات در دوران بلوغ

داستان کودک دبستانی (۸ تا۱۰ سال)

بهترین داستان‌ها برای بچه‌های دبستانی، داستان‌هایی هستند که تخیل آن‌ها را بیدار می‌کنند، دید آن‌ها را به روی دنیاهای جدید باز می‌کند و مهم‌تر از همه، بیشترین تنوع را در اختیارشان می‌گذارد!

داستان۱: داستان کوتاه جالب برای مدرسه

من یک دانشمند هستم. همیشه قد کوتاهی داشتم ولی این امر باعث نشد که من ناراحت بشم یا برای موفقیت تلاش نکنم. می خوام برای شما داستان لحظات سختی از دوران دبستان خودم تعریف کنم که ممکن برای خیلی از کودکان در مدرسه رخ بده، این داستان به سازگاری کودک با مدرسه کمک می کند.

همیشه بقیه بچه ها من رو بخاطر قدم مسخره می کردند ولی من درس خون بودم و سعی می کردم دوستان خوبی برای خودم داشته باشم برای همین هم همیشه قلدرهای مدرسه شکست می خوردند چون من و دوستام تعدادمون زیاد بودند و نمی تونستند به ما زور بگن یا مارو اذیت کنند.

بردن اسباب بازی به مدرسه ممنوع بود اما من یک روز یک اسباب بازی داخل کیفم گذاشتم و به مدرسه رفتم. زنگ تفریح از ترس اینکه اسباب بازی منو بردارن داخل کلاس موندم، گروه قلدرهای مدرسه وقتی دیدن من داخل کلاس موندم اسباب بازی من رو گرفتند و گفتن که اگر به کسی بگم اسباب بازی من رو به معاون میدن و من اخراج میشم.

از همون روز زندگی من سیاه شد چون مجبور بودم هرچی اون ها بهم میگن رو گوش کنم، دیگه دوست نداشتم مدرسه برم و به مرور تمام دوست هام رو از دست دادم. درسم افت کرده بود و الان دیگه جرمم فقط اوردن اسباب بازی به مدرسه نبود و قلدری و اذیت کردن بچه ها هم بهش اضافه شده بود.

خسته شده بودم برای همین پیش خانوادم رفتم و به اونا گفتم که دیگه نمیخوام مدرسه برم. اما پدر و مادرم به آرامی با من صحبت می کردند و به من گفتند که باید دلیلم رو به اونا بگم و به من قول دادند که کمکم کنند و قضاوتم نکنند. من هم که از وضعیت خسته شده بودم تمام ماجرا را از اول تا آخر گفتم به آخرش که رسیدم صورتم از اشک خیس خیس شده بود.

پدر و مادرم من رو بغل کردند بعد به من توضیح دادند که در مدرسه هیچ دانش آموزی حق نداره به دیگری زور بگه، گفتند اگر من مسئولیت اسباب بازی را قبول می کردم و معذرت خواهی می کردم هیچ اتفاقی نمی افتاد ولی الان آسیب زیادی دیدم و دوستام رو از دست دادم.

صبح والدینم با من به مدرسه اومدند و از مدیر خواستند که به خاطر کارهای من، من رو ببخشه. من همه دوستام را جمع کردم و با شجاعت موضوع را برای آن ها تعریف کردم. همه دوستام من رو بخشیدن و بچه های قلدر هم مجبور شدن قول بدن که دیگه کسی رو اذیت نمی کنند.

بازهم من و دوستام گروه خودمون رو تشکیل دادیم و دیگه اجازه ندادیم کسی مارو اذیت کنه. از اون به بعد هرمشکلی پیش میومد پیش مشاور می رفتم یا با والدینم حرف می زدم چون وظیفه آن ها محافظت از ماست. پس نباید این موضوعات را از آن ها پنهان کنیم.

منبع : داستان کودک دبستانی (۸ تا۱۰ سال)

داستان کودک دبستانی، قصه کوتاه برای خواب، قصه برای شب کودکان ۹ساله، قصه کوتاه آموزنده برای همه والدینی که مایلند فرزندانشان عادت های خواندن را شروع کنند ضروری است. هرچه زودتر، بهتر! برای شروع، توجه به این نکته مهم است که کودکان باید خواندن را با ریتم خودشان بدون اجبار شروع کنند. زمان مطالعه باید لذت بخش باشد، اجبار کودک به خواندن ممکن است نتیجه ای کاملاً معکوس داشته باشد که ما در جستجوی آن هستیم.

خواندن سرشار از لذت و راهی برای کشف چیزهای جدید است. این چیزی است که ما می خواهیم آن ها تجربه کنند. داستان های نوشته شده برای کودکان دبستانی به آن ها کمک می کند تا تخیل خود را گسترش دهند و توجه خود را به حیوانات و اطراف خود افزایش دهند.

فواید روانشناسی تربیتی:

  • شروع به ایجاد رابطه قوی تر با دوستان و همسالان
  • چگونه با قلدری بچه های دیگر در مدرسه کنار بیاید
  • مدیریت احساسات در دوران بلوغ

داستان کودک دبستانی (۸ تا۱۰ سال)

بهترین داستان‌ها برای بچه‌های دبستانی، داستان‌هایی هستند که تخیل آن‌ها را بیدار می‌کنند، دید آن‌ها را به روی دنیاهای جدید باز می‌کند و مهم‌تر از همه، بیشترین تنوع را در اختیارشان می‌گذارد!

داستان۱: داستان کوتاه جالب برای مدرسه

من یک دانشمند هستم. همیشه قد کوتاهی داشتم ولی این امر باعث نشد که من ناراحت بشم یا برای موفقیت تلاش نکنم. می خوام برای شما داستان لحظات سختی از دوران دبستان خودم تعریف کنم که ممکن برای خیلی از کودکان در مدرسه رخ بده، این داستان به سازگاری کودک با مدرسه کمک می کند.

همیشه بقیه بچه ها من رو بخاطر قدم مسخره می کردند ولی من درس خون بودم و سعی می کردم دوستان خوبی برای خودم داشته باشم برای همین هم همیشه قلدرهای مدرسه شکست می خوردند چون من و دوستام تعدادمون زیاد بودند و نمی تونستند به ما زور بگن یا مارو اذیت کنند.

بردن اسباب بازی به مدرسه ممنوع بود اما من یک روز یک اسباب بازی داخل کیفم گذاشتم و به مدرسه رفتم. زنگ تفریح از ترس اینکه اسباب بازی منو بردارن داخل کلاس موندم، گروه قلدرهای مدرسه وقتی دیدن من داخل کلاس موندم اسباب بازی من رو گرفتند و گفتن که اگر به کسی بگم اسباب بازی من رو به معاون میدن و من اخراج میشم.

از همون روز زندگی من سیاه شد چون مجبور بودم هرچی اون ها بهم میگن رو گوش کنم، دیگه دوست نداشتم مدرسه برم و به مرور تمام دوست هام رو از دست دادم. درسم افت کرده بود و الان دیگه جرمم فقط اوردن اسباب بازی به مدرسه نبود و قلدری و اذیت کردن بچه ها هم بهش اضافه شده بود.

خسته شده بودم برای همین پیش خانوادم رفتم و به اونا گفتم که دیگه نمیخوام مدرسه برم. اما پدر و مادرم به آرامی با من صحبت می کردند و به من گفتند که باید دلیلم رو به اونا بگم و به من قول دادند که کمکم کنند و قضاوتم نکنند. من هم که از وضعیت خسته شده بودم تمام ماجرا را از اول تا آخر گفتم به آخرش که رسیدم صورتم از اشک خیس خیس شده بود.

پدر و مادرم من رو بغل کردند بعد به من توضیح دادند که در مدرسه هیچ دانش آموزی حق نداره به دیگری زور بگه، گفتند اگر من مسئولیت اسباب بازی را قبول می کردم و معذرت خواهی می کردم هیچ اتفاقی نمی افتاد ولی الان آسیب زیادی دیدم و دوستام رو از دست دادم.

صبح والدینم با من به مدرسه اومدند و از مدیر خواستند که به خاطر کارهای من، من رو ببخشه. من همه دوستام را جمع کردم و با شجاعت موضوع را برای آن ها تعریف کردم. همه دوستام من رو بخشیدن و بچه های قلدر هم مجبور شدن قول بدن که دیگه کسی رو اذیت نمی کنند.

بازهم من و دوستام گروه خودمون رو تشکیل دادیم و دیگه اجازه ندادیم کسی مارو اذیت کنه. از اون به بعد هرمشکلی پیش میومد پیش مشاور می رفتم یا با والدینم حرف می زدم چون وظیفه آن ها محافظت از ماست. پس نباید این موضوعات را از آن ها پنهان کنیم.

منبع : داستان کودک دبستانی (۸ تا۱۰ سال)

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

درباره ما
موضوعات
آمار سایت
  • کل مطالب : 325
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 266
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 126
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3841
  • بازدید ماه : 135848
  • بازدید سال : 218845
  • بازدید کلی : 3436029
  • <
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    کدهای اختصاصی